بچه ها من شهر غریب زندگی میکنم دور از خانواده هیچ کس رو ندارم شوهرمم چند روز رفته بود ماموریت برام یه مشکلی پیش اومده بود اعصابم واقن داغون بود داشتم دیوانه میشدم دیگه بلیط گرفتم اومدم خونه مامانم تا رسیدم خالم زنگ زد من بیمارستانم بیا پیشم ، بچه ها میدونم خواهرشه ولی من به مامانم احتیاج دارم حال روحیم بد بود از طرفی پدرم سکته کرده مامانم باید تو دستشویی رفتن به بابام کمک کنه ، از طرفی همین خالم مامانم سرطان روده گرفت بابام سکته کرد یه ملاقات حتی نیامد منم به مامانم گفتم نرو ، مثل خودش ، گفت نه باید برم منم ساعت ۱۲ شب اسنپ گرفتم اومدم خونه خودم گفتم تنها بمونم بهتره اینم از درک مامانم ، بهش گفته بودم چقدر حالم بده چند روزه دارم آرام بخش میخورم دختره خودشو که تو شهر غریب بهش پناه آورده بود ول کرد