۷ماهه کعقد کردم شوهرم یک سال از خودم بزرگترها و کار نداره و دانشجویه اول قرار بود بعد کنکور عروسی بگیریم که بخاطر تصادف شوهرم گفتن عروسی نمیگیرن من هیچ حرفی نمیزدم و کلا بیخیال عروسی شدم در صورتی که خانوادم اصرار به عروسی دارن و اونام هیچوقت جلو خانوادم نگفتن که عروسی نمیگیرن پنج ماهه که بالا خونه پدر شوهرم زندگی میکنیم تقریبا پنجاه متره و یا سری وسایل دست دوم خودشون گرفتن برای زندگی و وسایل کهنه خودشون درصورتی که خانوادم جهیزیه رو کامل گرفتن اما جایی نیست که بچینمشون اونام میگن همه و ی جا بزاریم تا دانشگاه شوهرم تموم شده سر بازیشم بره و بعد بره سرکار بعدشم جهیزیه بچنیم میخرم برم خونه پدر مادرم زندگی کنم شوهر نمیزاره و میگباید همینجا باشی و قبول نمیکنن که یک خونه آماده کنن کما وسایل بچنیم درصورتی کدونا خونه دارن که دست مستأجره و اینقدر حریص مال دنیان شوهرم ن کاری داره نه پولی که بتونه خونه بگیره وام ازدوجمونم رفتم به زمین توی بیابون گرفتن کپی زمانی اونجا پیشرفت کرد بفروشش درصورتی کما هنوز نه خونه داری نه عروسی گرفتیم و...حرفیم بزنم میگن تو خوشی زده زیر دلت بقیه همینم اول زندگی نداشتن و...
میخام برم خونه مامان بابام بگم تا خونه و عروسی رو آماده نکنیم نمیام سر خونه زندگی اما میترسم موندم چیکار کنم لطفاً راهنماییم کنین