خدایا...
گاهی آنقدر خسته میشوم که حتی توان نفس کشیدن را هم ندارم. دنیا با همه سنگینیاش روی شانههایم میافتد و من احساس میکنم دیگر راهی برای ادامه نیست.
اما همینجا، در دل این خستگی، یاد تو آرامم میکند. یادم میآید که تو نزدیکتر از رگ گردنی، تو شنوندهی بیصدای قلب منی. وقتی همه درها بسته میشود، تو دری را باز میکنی که حتی تصورش را هم نمیکردم.
خدایا، من به تو پناه میآورم؛ چون میدانم هیچکس جز تو نمیتواند این دل شکسته را مرهم باشد. تو همان کسی هستی که ضعفهایم را به قدرت، اشکهایم را به لبخند، و شکستهایم را به آغاز تازه تبدیل میکنی.
هر بار که زمین میخورم، تو دستم را میگیری و میگویی: «برخیز، هنوز راهی در پیش داری.»
هر بار که ناامید میشوم، تو در گوشم زمزمه میکنی: «من با تو هستم، نترس.»
خدایا، من به امید تو ادامه میدهم. حتی اگر همه چیز سخت باشد، میدانم که تو بهترین نقشهها را برای زندگیام کشیدهای. پس به جای تسلیم شدن، دوباره برمیخیزم، دوباره تلاش میکنم، و دوباره لبخند میزنم.
تو دلیل ادامه دادن منی...