من سزارین بودم
تقریبا از همون روزای اول حالم بد بود
مادر شوهرمم اذیتم میمرد انگار تشدیدش میکرد
خیلی بابت حرفاش گریه میکردم و همین گریه ها انگار موندگار شد
شوهرمم به خاطر کارش جدا میخوابید من چند وقت تنها خوابیدم و خیلی اذیت شدم
حتی میترسیدم گاهی وقتا از نوزادم میترسیدم حس بد داشتم به خونمون به همه جا از تاریکی میترسیدم فکر از دست دادن عزیزام اذیتم میکرد حالم از همه چیز بهم میخورد حوصله هیچی نداشتم انگار کل زندگیم بهم ریخته بود و من توانایی انجام هیچ کاری نداشتم مادرشوهرمم که هربار میومد اشکمو درمیاورد و حرفاش تا چند وقت منو آزار میداد هی با خودم مرورشون میکردم عصبی میشدم
تا اینکه دوسه ماهی شد یکم بهتر شدم هم خودم هم بخیه ها آخه من خیلی زود پریود هم شدم و خیلی اذیت شدم بچه مم زردی داشت تا دوماه و نیم مدام دکتر بودیم و سرکوفت میشنیدم
بعدش دیگه خیلی کم میموندم خونمون
میرفتم خونه مامانم خیلی راحت تر بودم
الانم گاهی وقتا بعد دوسال و 9 ماه یه فکرای ناامیدی و مزخرف میاد به سرم اما سریع کنترلش میکنم