داستان من خیلی طولانیه اول تو پارک دیدمش خوشم اومد ازش برای اولین بار از یکی خوشم اومد بعد پشیمون شدم چرا گزاشتم بره و باهاش اشنا نشدم دوهفته تو فکرش بودم بعد گفتم حتما قسمت نبود بیخیال تا اینکه ۸ماه بعدش ی پسره همسایمونه از من خوشش میاد اینستامو از دوستام میگیره بهم پیام میده پیشنهاد بده من رد میکنم ۴ماه اصرار میکرده و هی دوستاشو واسطه میکرده چون خودشو بلاک کرده بودم تا اینکه ی شب همین شوهرم از طرف همون اقا که از من خوشش اومده بود میاد پی ویم و میفهمیم اینا دوستن اینجوری میشه که پیداش میکنم من بازم دوستشو رد میکنم ولی باهمسرم کم کم گرم میگیرم و باهم از همونجا اشنا شدیم
تقریبا دوسال بعد دوستیمونم میفهمم من همسرمو تو بچگی هم دیده بودم عموی اون دوست بابام بوده و توی یکی از رفت و امدا خانوادگی دیدمش و حتی باهم همبازی شده بودیم