در ابتدا، آن نگاه نخستین را جدی نگرفتم؛ گمان میکردم تنها یک تصادف است، یک گذر کوتاه میان آدمها. اما هر بار که او را میدیدم، چیزی درونم میلرزید، حس غریبی که نه قابل شرح بود و نه قابل فرو نشاندن.
روز رفتن به نجف رسید. ما با اتوبوس به راه افتادیم و او، درست همانطور که باید، کنار من نشست؛ میان ما برادرم بود و با این حال، هیچ فاصلهای میان حضورش و حس درونم وجود نداشت. او آدمی بود شوخ، پرحرف، و با هر کلمهاش لبخندی مینشاند بر گوشهی قلبم.
وقتی در کنارمان بود، آرامشی عجیب بر من حاکم میشد، همان آرامشی که آدمها گاه سالها به دنبال آن میگردند. اما هر بار که از ما جدا میشد، حس میکردم عضوی از وجودم کم شده است؛ گویی یکی از اعضای خانواده از کنارم رفته باشد و دنیا به یکباره خالی و بیقرار میشد.
و من هنوز نمیدانستم که این حس، آغاز یک دلبستگی ست که قلبم را به زنجیر خواهد کشید و روزی، در میان تلخی و شیرینیهایش، آن را به درد و شکست خواهد رساند…