2777
2789

دوستان این رمانی که دارم مینویسم دقیقا زندگیه خودمه مثل داستان بامداد خمار

اگه بودید و مشتاق بودید بگید هر قسمتی که مینویسم رو بذارم و نظر بدید🫠

از تاپیکای قبلمم مشخصه چقدر این عشق منو نابود کرده پس مطمئن باشید از این داستانای تخیلی و ذهنی نیست

دقیق و جزء به جزءش مال زندگی خودمه

ببین من یه پیشنهاد بهت بدم؟ خودم وقتی انجامش دادم توی زندگیم معجزه کرد.

قبل از هر تصمیمی چند دقیقه وقت بزار و برو کاملاً رایگان تست روانشناسی DMB مادران رو بزن. از جواب تست سوپرایز می شی، کلی از مشکلاتت می فهمی و راه حل می گیری.

تازه بعدش بازم بدون هیچ هزینه ای می تونی از مشاوره تلفنی با متخصص استفاده کنی و راهنمایی بگیری.

لینک 100% رایگان تست DMB

بسم الله الرحمن الرحیم🩶؛

من، دختری هفده‌ساله‌ از خانواده‌ای اصیل، با سواد، و مذهبی بودم، دقیق و منظم، و هرگز پایم به دنیای عشق و عاشقی باز نشده بود. زندگی‌ام با درس و کتاب و روزمرگی‌های ساده و بی‌هیجان می‌گذشت، تا آن تابستان سال ۱۴۰۳…


قرار نبود سفر کنیم، اما اواخر مرداد، پدرم با تصمیمی ناگهانی گفت: «می‌رویم کربلا»

شور و شوق درونم، ترکیبی از هیجان و ترس بود. اولین بار بود که قدم در کشوری می‌گذاشتم که همه چیزش برایم ناشناخته بود و قلبم، با هر تپش، زمزمه‌ای از انتظار و دلهره می‌کرد.


شهریور رسید و برنامه‌ی اولیه سفر برای اواخر ماه چیده شده بود، اما اصرارهای من، که نمی‌خواستم درس‌هایم عقب بیفتد، تغییراتی به وجود آورد. حالا سفر ما به یازدهم شهریور منتقل شده بود و من در حالی که هنوز ذره‌ای از هیجان واقعی را درک نکرده بودم، خودم را آماده‌ی سفری می‌دیدم که سرنوشت را به شکل غیرمنتظره‌ای رقم میزد...

یازدهم شهریور رسید و من، با قلبی پر از هیجان و کمی ترس، پای در راهی گذاشتم که هنوز نمی‌دانستم چه اسراری در دل دارد. کاروان حرکت کرد و من، در میان جمعیتی آشنا و غریبه، چشم‌هایم را بر هم می‌مالیدم و تلاطم احساسم را با نگاه‌های دور و نزدیک می‌سنجیدم.


کربلا، شهری که تصویرش را تنها در ذهن و خاطره‌های دیگران دیده بودم، اکنون در برابر دیدگانم گسترده شده بود. نسیم گرم و عطر خاک و نخل‌ها، هر نفس مرا با خود می‌برد و هر گام، دلم را سبک و سنگین می‌کرد.


آن روزها، من هنوز نمی‌دانستم که این سفر، آغاز قصه‌ای خواهد بود که قلبم را به لرزه درخواهد آورد. هنوز نمی‌دانستم که در میان هزاران چهره‌ی عبورکننده، کسی هست که مسیر دلم را دگرگون کند، و عشق، با تمام تلخی و شیرینی‌اش، کم‌کم قدم به زندگی من خواهد گذاشت…

اولین شب حضورمان در حرم گذشت، و وقتی به هتل بازگشتیم، صدای اذان در فضا طنین‌انداز شد و همه چیز را در سکوتی شگفت‌انگیز و جاودانه غرق کرد. نماز را به‌جا آوردم و سپس به سمت سالن غذاخوری رفتم، ولی دیر رسیده بودم؛ سفره‌ها خالی بود و تنها سکوت و پژواک قدم‌هایم باقی مانده بود.


در دالانی بلند و باریک، میان سایه و نور، پسری گذشت. موهای بور و محاسنش، پوست سفید و دشداشه‌ای قهوه‌ای، تصویری بود که ناگهان تمام حواس من را ربود. نگاهمان گره خورد و در آن لحظه، چیزی درونم لرزید، حس غریبی که نه می‌شد نامش را عشق گذاشت، نه آن را فرو نشست. انگار سال‌ها بود او را می‌شناختم. 


و همان‌جا، در همان نگاه کوتاه و گذرا، دلم در جایی دور و ناشناخته آرام گرفت و سفری آغاز شد که نه من می‌دانستم و نه او، مسیرش به کجا ختم خواهد شد…

در ابتدا، آن نگاه نخستین را جدی نگرفتم؛ گمان می‌کردم تنها یک تصادف است، یک گذر کوتاه میان آدم‌ها. اما هر بار که او را می‌دیدم، چیزی درونم می‌لرزید، حس غریبی که نه قابل شرح بود و نه قابل فرو نشاندن.


روز رفتن به نجف رسید. ما با اتوبوس به راه افتادیم و او، درست همان‌طور که باید، کنار من نشست؛ میان ما برادرم بود و با این حال، هیچ فاصله‌ای میان حضورش و حس درونم وجود نداشت. او آدمی بود شوخ، پرحرف، و با هر کلمه‌اش لبخندی می‌نشاند بر گوشه‌ی قلبم.


وقتی در کنارمان بود، آرامشی عجیب بر من حاکم می‌شد، همان آرامشی که آدم‌ها گاه سال‌ها به دنبال آن می‌گردند. اما هر بار که از ما جدا می‌شد، حس می‌کردم عضوی از وجودم کم شده است؛ گویی یکی از اعضای خانواده از کنارم رفته باشد و دنیا به یکباره خالی و بی‌قرار می‌شد.


و من هنوز نمی‌دانستم که این حس، آغاز یک دلبستگی ست که قلبم را به زنجیر خواهد کشید و روزی، در میان تلخی و شیرینی‌هایش، آن را به درد و شکست خواهد رساند…

با گذشت روزها، چیزی در من آرام آرام روشن شد. او تنها پسری پرجنب‌وجوش و شوخ نبود؛ چیزی فراتر بود، چیزی که قلب مرا بی‌اختیار به سویش می‌کشید. در عمق وجودم، می‌دانستم که این کسی است که همیشه دلم می‌خواست بر او تکیه کنم؛ مردی با ایمان، سر به زیر و با قلبی مملو از خدا و معنویت.


هر حرکتش، هر نگاه کوتاهش، نشان می‌داد که سفرهایش نه تنها راهی به سرزمین‌های مقدس، بلکه سفری عاشقانه به سوی روح و قلب اوست. او کسی بود که حضورش، سکوت را با آرامش پر می‌کرد و نبودنش، خلأیی در دل می‌گذاشت که هیچ چیز نمی‌توانست پر کند.


و من، در همان سفر کوتاه و گذرا، فهمیدم که چیزی آغاز شده است؛ حسی که نه می‌توانستم آن را انکار کنم و نه توانستم از آن فرار کنم. این دل‌بستگی، آرام و نرم، درونم ریشه دوانده بود، و من هنوز نمی‌دانستم چه سرنوشتی برای آن نوشته شده است…

ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792
داغ ترین های تاپیک های امروز