جایی، در میان ازدحام زندگی،
چشمت به چیزی بیفتد
که عطر حضور مرا در خود داشته باشد.
لبخند بر لبانت بنشیند،
و خاطرهمان، آرام چون نسیم،
در گوشهای از دلت زنده شود.
اما ناگاه، بغضی گلویت را بگیرد،
نفست را ببرد، و حقیقتی تلخ بر جانت بنشیند
که نباید میگذاشتی، این عشق از میان انگشتانت
سُر بخورد و گم شود…