با یکی توی رابطه بودم ،بعد یکسال گفتم یا کات یا ازدواج ،چون خواستگارای زیادی رو رد میکردم بخاطر اون. بعضیاشونم مجرد بودن.اون مجرده گفت خانوادم راضی بشن ازدواج میکنیم ، گفتم باشه .مادرش ب شدت مخالفت کرد اونم گفت راضی نمیشن نمیتونم راضیشون کنم میخاست همینجوری ادامه بدیم.منم کات کردم داشتم ب خواستگار جدیدم فک میکردم ک برگشت گف نرم شدن دارن راضی میشن و...
منم خواستگارمو باز رد کردم برگشتم تو رابطه چون این شرایط بدی ندارع واسه ازدواج و میشناسمش و دوسشم ک دارم.اما امروز مادرشو توی کوچه دیدم همیشه قبل این اتفاقات ( همو میشناسیم) سلام و احوالپرسی و...
امروز توقع نداشتم سلام کنیم حتی نگاهم میکرد من سلامش میکردم یا حداقل تظاهر میکرد منو ندیده نشتاخته و... بازم طوری نبود ولی باماشین از کنارش رد شدم اون پیاده بود کامل روشو برگردوند از من چادرشو کشید تو صورتش پشتشو کرد بمن تا من رد شدم بعد ب راهش ادامه داد .
هیچکس تا الان اینجوری بامن برخورد نکرده بود
خیلی اعصابم خرد شد کلا بدنم سست شد
جای من بودین چیکار میکردین
پسره ول نمیکنه ب هیچ وجه نمیذاره کات کنم میگه صبر کن راضیشون میکنم ولی راضی هم بشن من این رفتار هارو یادم نمیره ک
الانم بهش گفتم باز حرف خودشو میزنه میگم ما بدرد هم نمیخوریم میگه نه راضی میشه درست میشه😑