خيلی تو ذوقم خورد اصلا اون شهری که فکر میکردم نبود جدا از این که خیلی خیلی دلگیر و غریب کش بود اصلا اون چیزی که تو ذهنم ازش ساخته بودم نبود مردمش اصلا نمینمیخندیدن انگار لبخند از لباشون فرار کرده بود خيلی تو ذوقم خورد و بلیط سفر به شهرمون رو گرفتم و برگشتم شهرمون ولی جالب بود هنوز از یادم نرفته این خاطره تلخ و سیاه
بگو که نیستی فقط خدای جانمازها❤بگو که چاره سازی و خدای چاره سازها❤بگو که نیستی فقط خدای در سجودها❤تو در قیام سروها،تو در خروش رودها❤تو در هوای باغ ها،میان شاه توت ها❤تو بر لب قنات ها،تو در دل قنوت ها❤خدای من،چه بی خبر قدم زدم کنار تو❤رفیق من،چه دیر آمدم سر قرار تو❤قرار من،قرار لحظه های بی قرار من❤خدای من،یگانه ی همیشه در کنار من❤❤
بگو که نیستی فقط خدای جانمازها❤بگو که چاره سازی و خدای چاره سازها❤بگو که نیستی فقط خدای در سجودها❤تو در قیام سروها،تو در خروش رودها❤تو در هوای باغ ها،میان شاه توت ها❤تو بر لب قنات ها،تو در دل قنوت ها❤خدای من،چه بی خبر قدم زدم کنار تو❤رفیق من،چه دیر آمدم سر قرار تو❤قرار من،قرار لحظه های بی قرار من❤خدای من،یگانه ی همیشه در کنار من❤❤