گاهی دل میخواهد بخوابد، نه برای چند ساعت،
که برای همیشه از هیاهوی دنیا جدا شود.
دلش میخواهد در آغوش سکوتی بیپایان فرو رود،
آنجا که هیچ صدایی از رنج و دویدن نباشد،
فقط نسیمی آرام،
که روی زخمهای روح بوزد و بگوید:
«دیگر تمام شد...»
در آنجا، نه اشک معنا دارد، نه اضطرابِ فردا.
همه چیز سبک است؛
مثل پرِ سپیدی که در باد میرقصد
و از بندِ زمین آزاد میشود.
شاید آرامش، جایی میان خواب و بیداریست؛
جایی که دل دیگر نمیلرزد
و انسان، خودش را در آغوشِ نوری نرم و مهربان مییابد....