از حررررص...طبقه بالای مادرشوهرم بودم اونقدررر اونقدررر عذاب کشیدم ک گفتم میرم خیابون چادر میزنم میمونم ماشینو فروختیم خونه اجاره کردیم...تازه داشتم طعم خوشبختی و ارامشو میچشیدم ک شوهرم امروز گفت یچیزی میخاستم بهت بگم وقت خونه تموم شه برمیکردم همونجا ماشین میخرم گفتم پس قید منم بزن....حس میکنم یکی داره یادش میده
یاد اذیتاشون نمیزاره بخابم من برنمیگردم اونجا حاضرم جدا شم ولی برنگردم اصلا چیشد این فکرو کرد