کاش میشد بر لبهی دقایق پای افکند و عطر سرمدیِ تنت را تا ابدیت دمید! کاش میشد ثانیهها را به بند کشید و هر لحظه را جرعهای از شراب قهوهگون چشمانت نوشید، کاش میدانستم که زمان همان تیغ ناپیدا و بیرحمیست که آغوش شعلهورِ تو را از من میرباید، کاش میدانستم دقایقِ عجول و بیقرار چگونه میتوانند آن رایحهی جانفزای تو را از نفسهای تنگ و خستهی من بدزدند، کاش میدانستم آن ثانیههایی که با شوق سرکش به پای بودنِ تو میریختم، روزی مرا از چشمهی تلخ محرومیتِ قهوهی چشمانت خالی خواهند ساخت، کاش میدانستم که عقربهی علیلِ زمان، دردی بیشفاستو در عین حال درمان سوزناکِ جانکاهِ من و توست.