یک دقیقه رفتم بیرون سر مغازه یک چیزی بخرم پیر مرد توی مغازه بود من بهش گفتم سوزن منجاق دوزی بهم بده
اونوقت طرف با یک لبخند چندش کار تمام مشتری ها رو ول کرد و اومد سوزن من رو داد اون همه مشتری اونجا بود😐😐😐
بعدش گفت چیزی نمیخوای گفتم نه حساب کن و گفت نه حساب نمی کنم و یک بگو مگو کردم که حساب کن آخر دیگه بهش گفتم یا حساب می کنی یا این سوزن رو می اندازم تو اشغالی حساب کرد😂😂
واجب بود حتما حالا اون حرف رو بگم تا حساب کنی مردک😐😑😑
فقط از نظر من طبیعی نبود یا از نظر شما هم؟