2777
2789
عنوان

قصه ی عشق

65 بازدید | 0 پست

من اولین عروس خانواده  شوهرم بودم  خانواده همسرم ۴ برادر و دوخواهر هستن همه مجرد بودن همسر من دومین فرزند خانواده بود  اون سال همه عقد کردیم نزدیک  ۷ ماه یا فقط چند ماه باهم فاصله داریم  سال ۹۳ دیگه همه برادرها سر خونه و زندگی شون بودن   سال ۹۴ جاری بزرگم  فارق شد سال ۹۵ جاری کوچکه و خواهر شوهرم هم تو همون سالها ازدواج کرد و باردار بود حرفهای مادرشوهرم  بلند شد هر دفه میرفتم خونه شون یا جایی میدمشون  میگفت شما هم یکی بیارین زندگیتون خوب و قشنگ میشه و.. این حرفها رو هم وقتی تنها میشدم میگفت.. بالخره منم باردار شدم  با هزارتا حرف و حرفهای که هیچ وقت سهم من نبود    اره محمد کیانم رو باردار بودم چه روزهای قشنگی داشتم بعد ۴ سال هم باردار بودم هم مسافرت رفتیم ۲۰ هفته بودم   روزهای قشنگی بود همسرم اخلاقش بهترین شده بود درحدی که قابل ستایش بود.. دوبار مهمونی داد خانواده هامون رو از خوشحالی...   همون موقع ها بود کابوس دیدم یه جایی شبیه بیمارستان بزرگ خیلی بزرگ  زمینش پر از خون  و من در به در دنبال یکی میگشتم  همه درهارو باز میکردم و کسی نبود جواب بده عین ترسیده ها کابوس  وحشتناکی بود  ته دلم روشن شد گفتم هر چی بود خون توی  خواب  باطل میکنه هر اتفاقی بیافته...آه..  بعد برگشتن از مسافرت  ۲۶ هفته دردهای رحمی شروع شد و زایمان زودرس گرفتم   همون روزها و ماه هایی که من باردار بودم بابام مریضی شدید  گرفته بود  یکی دوبار بستری شد به خاطر خون ریزی های که داشت اون موقع کم بود با یکی دو روز بستری و تزریق خون به خونه برمیگشت   رفته رفته بدتر شد در طولی که من باردار بودم پدرم مریض  بود و رفته رفته خون بدنش کم میشد من متاهل بودم و از چیزی خبر نداشتم هفته ای یکبار شاید میدیدمش ولی عوضش هر روز تماس داشتم باهاش همیشه هم میگفت خوبم دخترم تو نگران نباش .. خواهرم میگفت خون بدنش ۴ شده بود وقتی رسوندمش بیمارستان  به زور بردمش، دکتر دید گفت این مُرده چرا اینجوری چرا الان درحالی که پدرم روز قبل از بیمارستان مرخص شده بود    یکی دوبار هم با آمبولانس راهی بیمارستان شده بود وقتی می شنیدم حالم بد میشد یاد خوابم میافتدم  میگفتم خدا جون پس خون که خواب رو باطل میکنه پس چیشد  الهی بمیرم اون روزها روزی صد دفعه لعنت به خودم و خوابم می‌فرستادم   عموهام تهران بودن وقتی از حال بابام خبر دار شدن بدون معطلی بردنش تهران بهترین دکتر ..هر ماه  دارو تزریق میکردن  وقتی کارت ویزیت دکتر رو داخل داروهای بابام رو دیدم دنیا رو سرم خراب شد اره نوشته بود فوق تخصص سرطان خون  .. نزدیک ۱۵۰ میلیون هزینه کردن و بعد ۴ ماه حالش خوب شد  یعنی اون روزی که پدرم بیمارستان تهران اخرین دوره ی شیمی درمانی رو انجام میداد من بیمارستان شهرمون بستری بودم برای زایمان اون لحظه یادمه تنها دعایی که کردم گفتم خدایا بابا م حالش خوب بشه  دیگه بستری نشه من الان تو این وضعیت بچه وقتش نیست که بیاد خدا جونم خودت کمک کن اگه به صلاحه نگه دار اگه نه باز با خودته  تو خدایی تو میدونی.... الهی بمیرم برای دل مادرم  بیچاره مادرم اون شب بخاطر من از تهران اومد شهرمون بیمارستان  ۵صبح  رسید بیمارستان بدون اینکه خونه بره  میگفت بابات حالش بهتره اگه داروهاش جواب بده بعد ۴ روز مرخص میشه چقدر خوشحال بودم از حرف مادرم..  بچه من تو ان ای سیو بود  مادرم وقتی دید حال منو بچه خوب دوباره ظهر به اصرار من  برگشت تهران پیش پدرم .. با زن عمو هام رفته بودن سیسمونی گرفته بودن اره ششمین روز  پدر ومادرم با سیسمونی و حال خوب  برگشتن  و غافل از اینکه محمد کیانم شب قبلش دیگه این دنیا نبود.. نه میتونسم خوشحال باشم نه غمگین   ولی یادمه یه جمله یکی از فامیلها گفت اره بچه ت فدا شد ولی بابات خوب شد ..

میدونی فرقمون چی بود ؟!من تورو زندگی کردم..  تو منو تجربه

ارسال نظر شما
این تاپیک قفل شده است و ثبت پست جدید در آن امکان پذیر نیست

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792