سال ۹۳ بود شوهرم تا دیر وقتکار میکرد حتی روزهای تعطیل و شهادت هم براش فرقی نداشت زیاد نمیتونسم مانع بشم یه جورایی باهاش کنار می اومدم ۲۱ رمضان شوهرم ۵ ونیم صبح رفت سرکار و من بعد بدرقه همسرم اومدم بخوابم انگار بین خواب و بیدار بودم یهو خواب ترسناک دیدم به طرز وحشتناکی ترسناک یهو از خواب پریدم و ساعت گوشی نگا کردم ۶ صبح بود با ترس و لرز لباس پوشیدم زدم بیرون تنها نمی تونستم بمونم خونه، خونه ترسناک شده بود برام با حالت ترس و لرز رسیدم دم خونه بابام ۶و ربع رسیدم زنگ خونه رو زدم مادرم درو باز کرد خونمون۹ تا پله میخورد میرفت بالا بابام در راه پله رو باز کرد و بالای پله ها وایساده بود منم دیگه جون وایسادم نداشتم نشستم رو پله گریه هام سرازیر شد و بابام با دیدن اون حالم پله ها رو اومد پایین بغلم کرد محکم دستام گرفت و به مامانم گفت یکم اب بیار صدای بابام تو گوشمه همه ش میگفت هیچ نیست من پیشتم من کنارتم چی شده آقا رسول کجاست آقا رسول کجا رفت؟! گفتم سر کار بابام به مامانم گفت یکم اب بیار براش بعد که تعریف کردم گفت هیچ نیست فقط خواب دیدی من کنارتم یکم که از لرزش و ترس افتادم رفتیم خونه بابام زنگ زد همسرم و اونم ظهر رسید خونه شب که شد همسرم گفت حاضر شو بریم.. ولی من از اون خونه ترسیده بودم حاضر نبودم برم اون خونه خیلی بد ترسیده بودم اسم خونه میاومد ترسم زیاد میشد گریه میکردم مامانم اینا دیدن با اون حالم و مقاومت میکنم پدر مادرم گفتن آقا رسول تنها ش نزاری کنارش باش اونم به حالت دلداری و و..میگفت نه بابا نمی زارم هر وقت خواسم سر کار هم برم خودم میارمت اینجا خونه حاجی.. بعد میرم با اینکه دو تا کوچه فاصله داشتیم گفت نگران نباشین خودم میارمش ... رسیدیم خونه خونمون دوتا اتاق خواب داشت و یه پذیرایی و آشپزخونه که یکی از اتاق ها برام خیلی ترسناک شده بود سرویس بهداشتی و حمام کنار همون اتاق ترسناک بود روبه روی در ورودی با شوهرم وارد خونه شدیم با ترس و لرز صبح وارد خونه شدم کل خونه رو بهم نشون داد در اتاق هارو باز کرد ولی من همچنان ترس داشتم خیلی زیاد درحدی که دستش رو نمیتونسم ول کنم سر یه اب خوردن چسبیده بودم به شوهرم برای دستشویی باید می اومد پشت در وامیستاد تا دربیام و.. ترس خیلی بد میشه خیلی زیاد هر چقدر به دلم قدرت میدادم که چیزی نیست همه چی سرجاشه فقط یه خواب بود انگار مغزم قبول نمیکرد انگار با میخ زده بودن تو سرم که فراموش نکنم تا یک ماه اونجوری ترس داشتم مامانم و بابام یکی دوبار دعا ی ترس گرفتن برام تا بالخره آروم شدم