خـرمالو 🌰🧡: سَروِ حَیاطِ خیال
در صحنِ خانهمان، سَروِ خرمالویی رُخ مینمود،
چونان نردبانی سر به فلک، شاخههایش انبوه.
برگهای سبزِ او، سایهسارِ رازهای خفته،
و میوهاش… آری، میوهاش شهدِ غیب میداد.
طعمش چنان شیرین بود که گویی از باغهای ملکوت
بر زمین افتاده بود.
و من میدانستم: روح آن پیرِ سفرکرده
در هر جوانهٔ آن درخت، حلول کرده بود.
پدربزرگ، بدان قامتِ رعنای سبز میبالید…
ماه محرم که فرا میرسید، در میان اندوهِ مشترک،
خوردنِ آن میوههای آتشین، تفریحِ دلهای ما بود.
چه خاطراتی! اکنون که مینگرم، اشک، رودخانهای است
بر گونههای خشکیدهٔ حسرت.
پدربزرگ! تو رخت بربستی… و میراثِ تو،
همان درختِ معشوق، تابِ فراق نداشت.
گویی کمبودِ حضورت، ریشههایش را سوزاند.
آن درختِ تشنه، دیگر سیراب نمیشد،
با اشکهای خشک شدهاش، خود را آبیاری میکرد.
از آن سبزِ چمنیِ شاداب، جامه به نارنجیِ زوال پوشاند،
تا سرانجام، آن سَرو نیز به ایستگاه ملکوت پیوست.
اکنون در خلوت، این پرسش جانکاه را زمزمه میکنم:
آیا آنجا، در جایگاه بهتر، درخت آرام گرفته است؟
آیا مسافران دیگر، از خرمالوی رنگارنگ ما میخورند؟
ببخشید طولانی شد عزیزم نظرتون بهم بگو✨🫂🫂