شوهرمو خیلی دوسش دارم و با عشق ازدواج کردم،نمیدونم اون دوسم داره یا نه
خیلی اذیتم کرد یه روز خیلی خوب بود ی روز افتضاح
خانوادم آرم ۸۰۰کیلومتر دورن،شوهرم کل داراییاش ب نام پدرش زده و این خیلی منو آزار میداد،وضع مالیش خیلی خوب بود اما برای هر خرجی باید هزارتا دلیل میآوردم
دخالت های خانوادش باعث میشد بیاد منو ب بدترین شکل بزنه و ی بار چشمم کبود میشد یک بار دماغم میشکست وهمسایه ها میومدن ب دادم میرسیدن
هزاران فحش ناجور ب من و خانوادم میداد و بعد کتک میذاشت میرفت منم ن دردمو ب خانوادم میتونستم بگم و نه شوهرم چون بلاکم میکرد و میرفت تا ۱شب
از حرصم با گوشی با دوستام درد دل میکردم و هرچی حرص تو دلم بود خالی میکردم
چند روز بعد آشتی میکردیم اما هنوز ته دلم غم داشتم و انگار از دلم درنیاورده بود
وقتی بهش تذکر میدادم خیلی رک میگفت گه نخور
بی انصافی نباشه روی خوبم داشت هرزگاهی مثلا ی شاخه گل میخرید یا گاها ی پست عاشقانه میفرستاد
سری آخر طلاهایی ک خریده بود رو خانوادش از طلایی ک خودم با حقوق معلمی گرفته بودم جدا کردن و طلای شوهرم رو برداشته بود و این باعث فروپاشی من شد باهاش بحثم شد و من تنها بودم مجبور بودم هی پیام بنویسم
اومد زد منو طلای خودمو هم برد و منو ب زور آورد خونه مادرم
بدون لباس و گوشی و همه چی با دوتا بچه م
بعد برگشت رفته با گوشیم اینستامو پیدا کرده چت منو بادوام خونده
کلی بدوبیراه ب باباش و مامانش گفته بودم
بهم پیام داده خدا هم از آسمون بیاد زمین قبولت نمیکنم
الان من آواره موندم چیکار کنم