دوتا پسر خاله هام عروسی کرده بودن و پیش خاله م بودن هر دوتا شون.. فکر میکردم همه چی مثل قبل هست همه چی سر جاشه ولی نه خیلی چیزها عوض شد اره هیچی مثل قبل نمیمونه
سال ۸۶ عید گذشت و سیزده به در رسید شبش خاله م زنگ زد که اره فردا صبح آش حاضره بیاین ببرین برای فلانی هم ببرین چون فقط بابای من ماشین داشت دلم نا امید شد از اینکه روزهارو شمرده بودم و رسیده بودم به سیزده به در که اونم اونجوری با یه تماس خراب شد بماند که بعد اون سال اولی که سیزده بدر دیده بودمش هیچ وقت هیچ کدوم از سیزده بدر ها ندیدمش ولی باز امید داشتم خیلی امید وار بودم ولی اون تماس امیدم رو گرفت خیلی ناراحت شدم انگار خیالی که بافته بودم نخ کش شده بود دیگه سیزده به در رو از ذهنم دور کردم همون سال محرم رفتیم خونه خاله م بحث دختر و عروسی و .. شد که مامانم وسط حرفها گفت دختر من درس میخونه بچه س هنوز .. همونجا متوجه شدم اون سربازه و نمیاد کلا حتی تو راه نیست..
سال ۸۷ اینا بود فک کنم رفتیم عروسی پسر داییم روستا خونه دختر خاله م پشت خونه داییم هست ما سه روز اونجا عروسی بودیم هنوز مراسم شروع نشده بود مامانم گفت بریم خونه دختر خاله منم که از خدا خواسته همراه مامانم رفتیم دوساعت اونجا بودیم یه لحظه اومدم حیاط گفتم شاید ببینمش ولی خواهرش تو حیاط بود گفت یه چیزی بگم ناراحت نمیشی گفتم نه چی بگو گفت نه ولش کن نمیگم ناراحت میشی گفتم عه بگو دیگه گفت والا داداشم ازت شماره میخواد میدونم از اون دختر ها نیستی ولی داداشم خیلی اصرار کرده ازت بخوام بخاطر اصرارش اومدم بهت گفتم .. منم چون گوشی نداشتم خیلی ناراحت شدم ولی مادرم گوشی داشت هر کاری داشتیم با گوشی مامانم انجام میدادیم ترسیدم شماره مامانم رو بدم گفتم نه نمیدم خیلی ناراحت شدم ولی ته دلم خوشحالم بودم دوسم داشته که ازم شماره خواسته اونم به اصرار..