خدایا...
میدونی؟ من خستهام… خسته از جنگیدن با چیزایی که هیچوقت نباید جنگ میبودن.
خستهام از اینکه دلم آروم نمیگیره، از اینکه هر روز یه زخم تازه میاد روی زخمهای قبلی.
از اینکه هر وقت خواستم لبخند بزنم، یه چیزی یادم اومده و دوباره اشکم دراومده.
خدایا… من قوی نبودم، فقط ساکت بودم. فقط هیچوقت نخواستم کسی بفهمه چقدر دلم درد داره.
و حالا، اومدم پیشت، چون دیگه نمیخوام تظاهر کنم که خوبم.
خدایا…
من دیگه از آدما توقع ندارم. از دنیا هم نه.
فقط از تو میخوام یه نشونه بدی… یه نوری… یه صدایی که بگه هنوز امید هست.
یه دلگرمی کوچیک که بگه هنوز باید بمونم، هنوز قراره اتفاقای قشنگی بیفته
خدایا…
میخوام اونقدری آروم شم که شبهام پر از گریه نباشه، روزهام پر از اضطراب نباشه.
میخوام بتونم بخندم بیدلیل… همونجوری که بچگی میخندیدم… همونجوری که هنوز چیزی از دنیا نمیدونستم.
خدایا…
بغلم کن.
تو که گفتی هیچوقت تنهام نمیذاری… پس بیا،
بیا بین همین اشکها، بین همین خستگیها،
بیا دستمو بگیر
قول میدم هر چی شد، بمونم.
قول میدم هنوزم بهت اعتماد کنم
تو فقط نجاتم بده از ابن وضعیت