دخترا امروز حالم گرفتس بدجوری حس پوچی دارم!مجردم وحدودشش ماهی بود تورابطه ای بودم ک خیلی عالی شروع شد خیلی حسمون باهم خوب بود بهترین روزا بودن!قصد بر ازدواج بود شماهرچی ازشریک عاطفیت میخاستی مانگفته واسه هم میکردیم چی بگم که چیا شد خوب خوب رد شد روزای باهم بودنمون.قرار شدبامادرش اشنام کنه بعدش بیادمادرمنوببینه ازاون روز ک مادرشو دیدم انگار اسمون اومد زمین همه چی عوض شد.رابطمون ب گرمی قبل نبودولی باهم بودیم خوده پسره نظامیه عین قبل نشد هرماه سردتر شد بلاک مبکرد روزبعد انبلاک.بحث میشد بیحوصله بودهمش میگف اعصابم نمیکشه بدنم نمیکشه رفتارای عجیب غریب یه لحظه گرم بود به لحظه سرد!حتی زنگ زد ب مامانم قراراشنایی گذاشت بعده ظهرش گف بگو نمیتونم بیام یه مشکلی براش پیش میومد بامن کات میکرد
تاابنکه پسرعموش مریض بود ونیازبه پول زیادداشتن یکم طلاداشت بهم گف میخام بفروشمش حتی ماشینمو منم گفتم نه من تاییدنمیکنم در حدوسعت کمک کن ولی همه چیو نفروش ماهم میخایم زندگی کنیم گفت بخای نخای میفروشم وکارشوکرد!منم ناراحت شدم گفتم چطور به من میاد میگی صبرکن تا سال بعدمنو تحقیرکردی جلوخانوادم نیومدی اشناشدی پس خاستن توانستنه
تاحرف نزدیم گفتم فضابدم متوجه اشتباهش بشه اصلاخبری نشد دیروز بهم گفت دیگه تمومه من رابطع نمیخام ازدواج نمیخام بیخالم شو کش نده این اواخر بعده دیدن مادرش ادابازی در میاورد ولی دیشب گفتم اشتی کنیم ولی گفت تمومه اخرشم تموم شدن رو انداخت گردن من و گفتن طلانفروش. واقعا دلم شکست شرمنده خودم شدم بخاطر دلسوزیام فداکاریام درک کردنام!نمیفهمم چیشد اصلا چراانقد راحت تموم شد