دیشب شام حاضری داشتیم، بعد شوهرم کارش ازاده ناهار نمیاد خونه میزارم براش میبره، از محل کارش تا خونه ده دیقه راهه با ماشین، بعد صبح بهش گفتم ناهار درست کنم ظهر میای خونه گفت ن تخم مرغ بزار میبرم، بعد ظهریه زنگ زد ک مامانم میگه ناهار پختم بیا خونه بخور برو ب من گفت میای توام؟ ماطبقه پایین مادرشوهرم ایناایم، بعد من داشتم دخترمو میخابوندم گفتم نه بعد گفتم اگه نخابید باشه، بعد دخترم همون موقع خابید من بهش پیام دادم نمیام اونم تو راه بود، اومد خونه گفتم بچه خابه نمیام تو برو اونم گفت باشه رفت، من خیلی ناراحت شدم گفتم میتونست غذاشا بگیره بیاره خونه باهم بخوریم، البته بعدش یه بشقابم برا من اورد و رفت منم اعصابم خورد شد کلی پیام بش دادم
خیلی طول کشید تا بفهمم کاری که خوشایند من نیست لزوما غلط نیست. انتظاراتی که از آدمها دارم هم لزوما درست نیست و اساسا من جای حق ننشستهام که متر و معیار درست و غلط باشم. این در ظاهر خیلی ساده به نظر میرسه ولی هم دهن من سرویس شد هم دهن زندگی تا من اینو بفهمم🙃
بنظرم نزدیک دوره pmsهستی...خیلی زود رنج شدی وگرنه اتفاقی نیفتاده
خوشبحال مردها دلشان که بگیرد سیگار میکشند..هرزمانی هم که باشد بدون ترس ودلهره،به دل خیابان میزنند،حتی اگرشد وسایل دم دستشان رامیشکنند،اما ما زن ها چه؟؟؟نه خیابان برای دلتنگی هایمان امن است،نه سیگار با طبع لطیفمان سازگار...نه دل شکستن ظرف ها راداریم...مازن ها که دلمان میگیرد...زورمان به موهایمان میرسد...به ناخن هایمان میرسد...به بغضمان میرسد...ما زن ها درمواقع دلتنگی خیلی قوی که باشیم نهایت درگوشه ای مچاله میشویم وبی صدا میمیریم..