امشب بازم مثل پنج شیش سال گذشته هر ماه یه دعوا با پدر و مادر و خواهرم داشتم ،
چند روز قبل عروسی دختر دوست مامانم بود که همسن منه
فک و بینیش رو عمل کرده بود و همه میگفتن خوشگل شده
مامانم دائم از این حرف میزد که عرضه دارن خونه زندگی بگردونه دیگه
منم گفتم پدر و مادرش هم به حرفش گوش دادن دیگه
منظورم از این بود که من سال هاست دهنم باز میمونه
فکم عقبه و وقتی رفته بودم جراحی دندون عقل دکتر اونجا هم یهو گفت فکتو نمیخوای جراحی کنی و تازه فهمیدم قضیه چقدر جدیه ولی مامان و بابام اینجور برخورد کردن که تو یه چیزی پیدا کردی از دست خالی بودن
منظور از دست خالی بودن هم اینه که من دوماهه کارمو از دست دادم و راستش دو تا جا هم برای کار رفتم و نشد
برعکس من چون خواهرم عکاسی میکنه و در آمد داره همیشه سر کوفت میزنه که برو کار پیدا کن و از علافیه عیب خودتو میبینی
امشبم بابام شروع کرد به نشون دادن یه عکس از خواهرم که ببین دهن اینم باز میمونه
ناراحت شدم من، گریم گرفت
حرفی که من میزدم جدی بود و نفس با بینی نمیکشم سال هاست
حتی چون درمانی بود ممکن بود بیمه بده
بعد خواهرم شروع کرد برو پول جمع کن خودت عمل کن
گفتم نترس پولشو نمیگیرم از اینا
بعدش بابام داد زد مثل همیشه سرم که دست خالی موندی دیوونه ای :)) بعدم گفتم بس کنید به من نگید دیوونه منو زدن
رفتم تو کوچه نشستم یکم
خیلی ناراحت شدم
اگه واقعا دیوونم بمیرم بهتره