من امروز از بیرون اومدیم. خونه یکم. استراحت کردیم و بعدش قرار بود بریم پارچه بگیریم
داشتیم میرفتیم انگار بدنم خالی کرد مامانمم هی صدام میزد اعصابم خورد شده بود
میخواستیم بریم
مامانم اصلا عین پرنسس ها رفتار میکنه بعضی وقتا میبینی وسیله مال خودشه نمیکنه بگیره دستش بیاره تو ماشین حااصه من آشغالا و گرفتم و رفتیم
رفتیم و رسیدم به ماهی فروش میخواست قیمت بپرسه هی میگفت تو بپرس مگه من شخصیت ندارم یا اون انقد با کلاسه که به صحبت با طرف نمیتونه کنه همش خم با فاصله از من راه میرفت میرفت پشت من
منم خیلی ناراحت شدم
خلاصه رفتیم پارچه بگیریم من دو تا پارچه شومیز مانتویی گرفتم خودشم یکی پیرهنی گیر داده بود یکی دیگه هم بگیر که خودش خوشش اومده بود گفتم نه چون میخوام برا زمستون و پاییز لباس بگیرم بعدا گفت خب اینا رو زیر اونا میپوشی دیگه دیگه مغزم سوت کشید و اومدم بیرون هی بهش میگم نمیخوام هی گیر داده بگیر منم خیلی کم صدام رفت بالا تر
قهر کردم باهاش اومدم خونه خودم