الان رسیدم خونه،
هیچ کسی خونه نیس،
چراغا خاموشه،
فقط چراغ آشپزخونه روشن مونده،
اهل خونه رفتن تولد، دعوت بودن،
مثل همیشه، من شیفت بودم...
و البته بقیه هم براشون مهم نیست جشن و مهمونیشون رو با آف های من یکی کنن،
راستش خودمم برام مهم نیست خیلی وقته...
به تنهایی عادت کردم..
رو مبل نشستم، هنوز لباسامم عوض نکردم،
خیلی ضعف دارم...
اسنپ فود رو یه زیر رو کردم،
سوپ و خوراک مرغ سفارش دادم،
کاش کسی نیاد،
یه یکی دو ساعت با همین لباسا،
رو مبل،
تو خونه،
با چراغ خاموش بشینم...
هیچی نگم، هیچی نشنوم...