ببین این آدم به من خیانت کرده منو رها کرده با حرفاش منو تحقیر کرده اما بخاطر اون روزای خوب هرچند کوتاه نمیتونم فراموش کنم!خیلی سخته مدام قلبم فشرده میشه از غم زیاد!توی جمع غمگینم اما به ظاهر میخندم و خودم رو عادی نشون میدم درصورتیکه دلم میخواد یکی رو بغل کنم و ساعت ها بدون قضاوت شدن اشک بریزم و همه چیز رو تعریف کنم!اما بدتر از همه ی اینا اینه که من میدونم منطقممیگه این آدم باید از من و زندگیم بره دیگه هیچ فایده ای ندارع من روی اینجور مسائل حساسم و دیگه نمیتونم دوسش داشته باشم و اگه برگرده هم باز همون آش و همون کاسه اما بالاتر چشم انتظارم!چیه این آدمیزاد واقعا؟چیه این دل؟کاشکی توی زندگیم انقد احساساتی نبودم!کاشکی
ببین این آدم میدونست من دوسش داشتم گاهی صحبت میکردیم مثلا من میگفتم برگرد اون لج میکرد اون میگفت برگرد من لج میکردم!درست همین وسطا که دیگه امید داشتم همه چیز درست میشه وارد ارتباط دیگه ای شد!شبی که گذروندم سخت ترین شب زندگیم توی این۲۴سال زندگی بود برام!
ولی من میگم نباید ارتباط دوستی و اینا زیاد طولانی بشه بهتره زودتر رسمیش کنین چون بلاخره حرف پیش میاد و دلخوری و اینا و چون به جایی محکم پابند هم نشدیم اینجوری میشه