شبی که فک میکردم با تموم شدنش جون منم تموم میشه....
امشب گذشت
هجدهم شهریور ماه سال هزار و چهارصدو چهار
شب دامادی عشقی که به درازای هفده سال میپرستیدمش...
شبی که اولش بغض بود و اخرش بغض
ولی من
عطیه
خیلی پوست کلفت تر از این حرفام
همون شرمندگیه تو نگاهش بسم بود
همون غمی که تو نگاهش بود بس بود
....
امید وارم امشب برای همیشه فراموشت کنم
امید وارم از یادم بری
بری و بری و بری
...
هنوزم مثل ۹ سال پیش وختی میبینیم دسپاچه شدنت برام عزیزه....
....
کاش حسرتای قلبم حتی برا یک روزم که شده واقعی بشه
ازین دنیا چیزی نمیخاستم جز اون....
فقطو فقط کسی که حتی هنوزم از مدل لبخندش میفهمم چی تو قلبشه....
امشب گذشت و بغضم هنوز که هنوزه پشت تموم خنده هام پنهونه....
ازین که محرم راز های قلبم منو مظلومم صدا کرد قلبم تکون خورد.... کاش اونجا جلوی خونه ی تازه دامادی که روزی زندگیش بودم تو بغل محرم اسرارم فقط زار میزدم...
کاش
کاش
کاش
و صد کاش