من مادر یه بچه دو ساله ام تا وقتی بچه تر بودم میخواستم بینیمو عمل کنم میگفتن بذار تا ازدواج کنی بعدا ازدواج کردم شوهرم گفت من همینجوری طبیعی دوست دارم..خواستم با دوستام برم تا جاییگفتن بچه داری با بچه رفتم هیچییی نفهمیدم وبه غلط کردن افتادم..الان داداشم داشت میگف دارم دارم میرم سفر با اینکه هفته ی پیش سفر بود..من جرات ندارم چیزی بگم حتی داداشم اعترافمیکنه که تو اگه بخوایچیزی بگی اولین نفر مامانه که بهت تیکه میپرونه
تو کار خودتو بکن به حرف بقیه هم گوش نده بچه که نیستی
قاتلی در پی کشتن من است گاهی او را در آینه میبینم..خوشگلا میشه با دلای پاکتون هرکی امضامو میبینه ی صلوات مهمونم کنه یا برام دعا کنه هفته دیگه به چیزی که میخام برسم🥲❤️
واقعا میفهمم چی میگی يعني ببین من الان 20 سالمه و مامانم 50 سالش و بابا بزرگ مامان بزرگم چون خونشون کنار ماعه هنوز مامانمو به چشم یک بچه ی کوچولو میبینن و هر کجا میخوایم بریم هي میپرسن کجا و... هي زنگ میزنن يعني خیلی بده واقعا
چقدر الان باهات همدردم تو شرایط توام تازه شوهرم تند تندسفر میره با رفیقاش به بهونه اینکه شغلش همینهم ...
دقیقا شوهر منم هر هفته با دوستاش هست..میدونی متاسفانه خانواده ی حمایتگری نداریم..من به مادرم میگم هیچوقت نمیخوام مث تو باشم همیشه تو خودش ریخته و مریض شد سر همین و همیشهههه توگوشممفخونه که اگر نگذری بدبختمیشینمیگهکه از حقتدفاع کن همیشه هم میگه تو قبلا خیلی شجاع بودی چقدر ساکت شدی!جالبه زیربار حرفاش هم نمیره