بابام شهر دیگه کارگری میکرد
نزدیک عید باید برمیگشت
اون سال برنگشت دو هفته هر روز صب بیدار میشدیم منو داداش کوچیکم سر کوچه وایمیسادیم منتطر بابام
آخرش ناامید شدیم
شب عید رفتم زیر پتو گریه کردم
بابام قبل از سال تحویل برگشت ...خیلی خاطره بدی بود هنوزم باهاش گریهمیکنم