مجدد خواستم گف نه گفتم بده دیگه به داداشت میگم ها این بهش برخورد چون از داداشش میترسه (تنها بودیم کسی نبود )
یکم بعد مادرشوهرم رفت حاضر بشه اون فامیل و دخترش اومدن حیاط وایستادن اینجا دیگه قبول کرده بودم برونه (هرچند ته دلم میترسیدم راضی نبودم )اومدم با خنده گفتم بده لااقل ماشین رو تا دم در بیارم اینجا وایستادی همه منتظرن یهو دیدم قاطی کرد بار آخرت باشه به من میگی اجازه بگیر اینا فلان فلان سویچ رو پرت کرد جلوم اینجا من قاطی کردم گفتم هچ ادب نداری (سویچ رو بد انداخت نزدیک بود بشکنه)چی میشه من به داداشمم میگم اجازه بگیره این حرف بدی نیست مادر شوهرمم گفت مگه برا ماشین داداشش باید اجازه بگیره گفتم معلومه اونا هم کامل شنیدن حرفامونو (اینجا میگم کاشکی چیزی نگفته بودم )ولی هر دفعه چیزی نمیگم بی ادبیش ادامه داره به همسرمم که بعدا میگم میگه دیوونه شده در همین حد گاها هم باهاش حرف میزنه فایده نداره ولی البته الآنم بد نشد زیا
دیگه من بعد باهاش سرسنگین تر میشم حد خودشو بدونه
بعد با حال بد رفتم ماشین رو آوردم ضربان قلبم بالا ب
ود