یه اقای معتادی داشت صحبت میکرد میگفت پدرم پایه ام بود از همه لحاظ میگفت بیا پیش خودم کاری میخوای بکنی باهم انجام بدیم (نوشیدنی)خلاصه که میگفت دیگه از هبچی ترس نداشتم با همه جور ادم گشتم اخرم شدم این ایکاش پدرم گوشمو میکشید میگفت نرو شاید تهش این نمیشدم .اگه ترسی هست بزار اون حرمت بمونه اینقدر که همه چیز راحت بهش درسترسی دارن حداقل ترس داشته باشن که تا تهش نرن
جنبهی محبت نداریم! ظرفیتمون که تکمیل شد، غرورمون سر ریز میشه، و سیل بیتفاوتیهای ما افراد مهربون رو غرق میکنه. بعد آروم که گرفتیم، هاج و واج دنبال محبت میگردیم. آدمهای عجیبی هستیم …