بدترین روزای عمرم بود
مخصوصا یک ماه قبل عروسی
همه فشار رو خانواده خودم وارد کردن
خواهرم با شوهرش قهر کرد اومد نشست خونه یک ماه منده به عروسیم
وای بابام یه بار میگفت کت و شلوار دومادی نمیخرم
یه بار میگفت فلان چیز و نمیخرم
جهیزیه نصفه مونده بود رفتم خونه زندگیم
سرویس خواب و... نداشتم
یادم میوفته گریم میگیره
ولی یه روزی به روشون میارم که چه استرس و فشاری بهم وارد کردن
بعد سه ماه الان اومدم خونه بابام تا سرویس خواب و جاکفشی و...بخرم
یخچالم و مادرشوهرم اومد پر کرد به جای خانوادم
شاباش های قسمت زنونه رو بابام برداشت و پول تشریفات و دیجی رو نداد