2777
2789
عنوان

معمایی

47 بازدید | 11 پست

از وقتی آلزایمر گرفته حرفاش تکراری شده هر شب یه گوشه می‌شینه، زل می‌زنه به دیوار انباری و با صدای گرفته می‌گه:

«اون هنوز تو زیرزمینه… خودم قایمش کردم»

ما فکر می‌کردیم فقط توهمه دکتر هم گفت طبیعیه که آدمای آلزایمری خاطرات قدیمی و کابوس‌وارشون با واقعیت قاطی شه.

بابابیشترازده ساله که فوت شده و بعد فوتش حال مادرم هر روز بدترشد،خونه‌مون قدیمیه وته حیاط یه انباری داریم که کمتر می‌ریم سمتش.
چند روز پیش که بارندگی شدیدی شده بود نصف سقفش نم کشید و ریخت پایین یکی دوروزی بی تفاوت بودم تا اینکه از یه جایی به بعد بوهای عجیب از توی انباری بلند شد،یه بوی گند مرطوب، انگار یه چیزی پوسیده باشه.

بالاخره تصمیم گرفتم درِ انباری رو بازکنم داخل انباری  یه زیرزمینی بود که بابام همیشه خرت و پرت هاش رو اونجا نگه میداشت همیشه هم بسته بود.
یه در چوبی کوچیک، با قفل زنگ‌زده به زور بازش کردم بوی تعفن زد بالا بدجوری دماغم سوخت و چشمام سیاه شد،رفتم پایین چراغ‌قوه رو روشن کردم.
یه تخت شکسته بود، یه پتو، چندتا ظرف کهنه.
و گوشه‌ی دیوار... یه پاشنه‌ی کفش زنونه که از زیر خاک زده بود بیرون.

رفتم عقب، دستام می‌لرزید. رفتم بالا، زنگ زدم پلیس وقتی خاک رو کنار زدن، یه جسد قدیمی بیرون کشیدن. زن جوونی که هیچ‌کس نمی‌شناختش.
هیچ‌کس... جز مامان.

مامان اون شب، توی آرامش عجیبی خوابید. اولین شبی بود که نگفت:
«اون هنوز تو زیرزمینه…»

فرداش پلیس دوباره اومد. مامان ساکت شده بود، فقط زل می‌زد به یه نقطه‌ی نامعلوم.
بازپرس گفت جسد برای حداقل سی تاچهل سال پیشه. سن زن حدودا بیست سال،هیچ مدرک شناسایی‌ای همراهش نبوده و فقط یه زنجیر نقره‌ای دور گردنش که یه آویز کوچیک داشت و روش یه اسم حک شده بود:
"مریم"

اسم که به زبون اومد، مامان یهو شروع کرد گریه کردن. دستاشو گرفته بود رو گوشاش، هی می‌گفت:
«احمدمال من بود،من عاشقش بودم،اصلا ...اصلا اونم از همون اول هم منو میخواست»

احمد پدرم بود همه چیزداشت عجیبترمیشد پدر چه ربطی به این ماجرا داشت، اون زن ...اون زن کی بود؟
اون شب، پرونده‌ی زندگی ما از هم پاشید.

حالا مامان با چشمای خالی و یه ذهن پاره‌پاره، هر روز یه تیکه از داستانو می‌گفت ؛
قبل از اینکه مریم باباتو ازچنگ من دربیاره من و بابات باهم بودیم
قول و قرار ازدواج گذاشتیم
اما پدرت به اصرار خانواده اش با مریم دخترعموش ازدواج کرد
اون شب ...
اون شب بارون میومد
با بابات قرار گذاشتیم واسه اینکه به هم برسیم مریم رو از سر راه برداریم
جنازه اش رو دفن کردیم تو زیرزمین انباری ...
بعدهم بابات توی فامیل و محل گفت که مریم با یه پسری فرار کرده و رفته.
آتیش تهمت بی آبرویی که به مریم زدیم تمام‌این سال ها دامن مون رو گرفت
من نکشتمش تقصیر پدرت بود بخدا من نکشتمش ...

مامان فریادمیزد و این جمله رو تکرار میکرد
مامان چند روز بعد از دنیارفت و من و خواهر و برادرامم اون خونه رو فروختیم.

اما یه روز وقتی داشتم وسایل مامان رو تو کارتن می‌ذاشتم، یه آلبوم عکس از لای کتابا افتاد.
یه عکس قدیمی از یه مهمونی تو حیاط خونه.
بابا، مامان... و یه دختر جوون که با لباس عروس کناربابا ایستاده بود و دست انداخته بود اون قسمت عکس انگار مخدوش بود و پشت عکس با خودکار قرمز نوشته شده بود:
«تابستون ۵۴ – عروسی احمد و مریم»

پایان

با دیگران می میخوری با ما چرا تلو تلو!؟

بچه‌ها، دیروز داشتم از تعجب شاخ درمیاوردم

جاریمو دیدم، انقدر لاغر و خوشگل شده بود که اصلا نشناختمش؟!

گفتش با اپلیکیشن زیره لاغر شده ، همه چی می‌خوره ولی به اندازه ای که بهش میگه

منم سریع نصب کردم، تازه تخفیف هم داشتن شما هم همین سریع نصب کنید.

ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792
داغ ترین های تاپیک های امروز