امروز نی نیم خیلی گریه میکرد،تا وقتی بغلش نمیکردم آروم نمیشد به زور تونستم غذا فقط درست کنم، سفره صبحانه و ناهار مون یکی شده بود فکر کنین از صبح وسایلاشو جمع نکرده بودم، سر ظهر که ابجیش از مدرسه برگشته من تونستم نماز بخونم، دیگه نی نیم پیش ابجیش بود که شروع کردم مرتب کردن خونه، کنار چوب لباسی بودم که یهو یه مارمولک گنده،از سقف افتاد کنارم ،واییییی، جیییغ زدماااا، که نی نیم تو اون اتاق ترسید گریه افتاد دوباره، با این مارمولک گنده ها چیکار کنم نزدیک سرویس بهداشتیه، دیگه حتی میترسم برم دسشویی، اگه بره تو کیفم چی، چیکار کنم کسی راه حلی داره برای بیرون کردنش؟
واااقعااااا؟؟البته ملخ هم یه کم ترسناکه چون می پره اما جیرجیرک بیچاره که بی آزاره
وای نگو یه بار زنبور اومده بود خونمون داشتم از ترس سکته میکردم زنگ زدم شوهرم اومد کشتش
دخترک خنده کنان گفت که چیست...راز این حلقه زر...راز این حلقه که انگشت مرا... اینچنین تنگ گرفته است به بر...راز این حلقه که در چهره او...اینهمه تابش و رخشندگی است...مرد حیران شد و گفت... حلقه خوشبختی است حلقه زندگی است...همه گفتند:مبارک باشد...دخترک گفت:دریغا که مرا...باز در معنی آن شک باشد... سالها رفت و شبی...زنی افسرده نظر کرد برآن حلقه زر...دید در نقش فروزنده او... روزهایی که به امید وفای شوهر...به هدر رفته هدر....زن..... پریشان شد و نالید که وای...وای این حلقه که در چهره او...باز هم تابش و رخشندگی است... حلقه بردگی و بندگی است...فروغ فرخزاد.....