خواهرم میگفت چرا خواهر شوهرت اینطورن مثلا از هیچیتعریف نمیکنن یا تعریف میکنی تایید نمیکنن
ما جشن تعیین جنسیت داشتیم مشخص شد بچم دختره خواهرم به خواهرشوهرم گفت مثل ( دختر یه خواهر دیگم )یک سالشه خیلی توپل و بانمکه خوشگل میشه
اونا همینجوری مات مات نگاه کردن نه تاییدی نه چیزی ( حالا خیلیم خوشحال بودن تو جشن نه که ناراحت باشن)
همیشه همینطورن
دخترشم همینطوره مثلا میگه ببینم عکس فلان وسیلتو بعد ک میبینه هیچ نظری ، مبارکه و .. نمیگه، چشم ندارن از کسی تعریف کنن
اوایل ازدواجمون ک زندگیم پر از انرژی منفی و اختلاف بودبا خانواده خواهرشوهرم رفتیم کربلا اونجا همسرم زیر پوستی خیلی منو میچزوند منم لوس و نازک نارنجی مثل ابربهار اشک میریختم یادمه ۳، ۴ ساعت بدون یه کلمه حرف فقط اشک ریختم یه پیرزن افغانستانی ک نزدیک ما بود اومد دستشو گذاشت رو سرم حمد خوند برام بعد خواهرشوهرم و دخترش انگار نه انگار یه کلمه نگفتن چی شده و یا از شوهرم سوال کنن
مثلا میخواستن بگن ما فقط پسرمون ( شوهر من ) برامون مهمه تو غریبه ای بیش نیستی
تو کشور غریب تک و تنها با همسری ک دائم میچزونتم ایناهم بیش نمک رو زخم بودن