اول از همه بگم که این داستانه و واقعی نیست، واینکه خودم ساختمش.
یروز ساعت 12 شب یه پسر کوچولوی به ظاهر یتیم رو کنار خونمون دیدم زانوشو بغل کرده بود و داشت گریه میکرد بهش گفتم آقا پسر چرا اینجا نشستی؟ سرش رو بالا آورد، قیافه مظلومی داشت و خیلی مظلوم حرف میزد گفت خاله میشه منو ببری تو خونتون؟ منم گول ظاهر مظلومش رو خوردم بردمش تو خونه، ساعت دو شب شده بود، یهو احساس کردم یکی داره خفم میکنه چشامو که باز کردم هیچکس نبود گفتم شاید دارم خواب میبینم دوباره که داشتم سعی میکردم بخوابم صدای نفس کنار گوشم میومد اهمیت ندادم و خوابیدم، فردا صبح زود بیدار شدم که به پسر بچه صبحانه بدم رفتم تو اتاق خواب و دیدم نیستش، کل خونه رو زیر رو کردم انگار رفته بود، اهمیت ندادم گفتم رفته دیگه، خودم رفتم سرکار سرکارم از ساعت 12 ظهر تا 12 شب بود دوباره داشتم از سرکار به خونه میومدم همینکه در رو باز کردم یهو یه سایه ی بزرگ و ترسناک دیدم چشامو مالیدم که شاید بخاطر خستگی توهم زده باشم ولی سایه هنوز بود با ترس به سراغ خانه رفتم و یکی از پشت به سرم زد بیهوش شدم وقتی چشامو باز کردم یک موجود عجیب با موها و قد بلند و لباس سفید و پاره کنارم نفس نفس میزد بسم الله گفتم رو به 110 زنگ زدم اونا منو بردن یک خونه دیگه ولی اون موجود هنوز ول کن من نبود.......