2777
2789
عنوان

یه چیز غمگین کننده

114 بازدید | 3 پست

ما شهرستانیم ، جنگ که شد بعضی از عمه ها و خاله هام که شهرای دیگه بودن اومدن اینجا ، درواقع اولش نمی اومدن وقتی جنگنده از بالای خونه شون رد شد دیگه دیدن اوضاع خرابه همون روز اومدن ، چند روز جنگ با اینکه استرس بود اما چون دور هم بودیم خوش گذشت (رابطه خوبی با هم داریم) و اینکه یکی از خاله هام باردار بود ، الان شنیدم بچه اش سقط شده ، نگو همون روز که بمب زده بودن ترسیده یا هیجانی شده بچه رشدش متوقف شد و از اون موقع مرده بوده الان بعد دو سه هفته متوجه شده🥲💔 

جنگ چیز خوبی نیست و پر از اتفاقای غمگین کنندس اما خب یه وقتایی چاره ای نیست ، به قولی ترجیح میدیم سرمون بالا باشه و کشیده بخوریم تا اینکه سرمون پایین باشه و پس گردنی بخوریم 🙃 

اون چند روز برا شما چطور گذشت ؟

خیلی سخت 

بدترین ترس ژندگیمو وقتی نزدیکمون زدن تجربه کردم  

هنوزم کابوس میبینم 

ولی قوی تر شدم

          بگذار تا بگریم چون ابر در بهاران.       کز سنگ ناله خیزد روز وداع یاران

بچه ها باورتون نمیشه!  برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید.

دیگه همون جمله هیهات منه الذله هست. 

اون بچه هم عمرش به دنیا نبوده. وگرنه به این راحتی سقط نمی شد. احتمالا مشکلات دیگه هم داشته. 

یعنی خاله من خودش کشت تا بچه اش سقط کنه نشد. انقدر از بالای ایوان می پرید پایین. زعفران خورد.  دارو خورد. دکتر رفت و ... نشد که نشد 

ادم کنار میاد، کنار میاد، کنار میاد، بعد یه روز می بینه دیگه نمی تونه کنار بیاد، از همون کنار می زاره می ره!

ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792
داغ ترین های تاپیک های امروز