نمیدانم چرا تحمل جمعیت را ندارم...تحمل زندگی فامیلی را ندارم...من آنقدر به تنهایی خود عادت کرده ام که در هر حالت دیگری خودم را بلافاصله تحت فشار و مظلوم حس میکنم..تا دور هستم دلم میخواهد نزدیک باشم و نزدیک که میشوم میبینم که اصلا استعدادش را ندارم...!
داستان داره اخه بهم گف بیا همو فراموش کنیم بعدش ک به اصرار من بلاکم کرد😅ولی نمد چرا اومد بیو گذاشت ...
ای بابا🫠
یه شعر از وحشی بافقی هست قشنگه ولی طولانیه به درد بیوگرافی نمیخوره
به غم کسي اسيرم که ز من خبر ندارد
عجب از محبت من که در او اثر ندارد
غلط است هر که گويد که به دل رهست دل را
دل من ز غصه خون شد دل او خبر ندارد
نمیدانم چرا تحمل جمعیت را ندارم...تحمل زندگی فامیلی را ندارم...من آنقدر به تنهایی خود عادت کرده ام که در هر حالت دیگری خودم را بلافاصله تحت فشار و مظلوم حس میکنم..تا دور هستم دلم میخواهد نزدیک باشم و نزدیک که میشوم میبینم که اصلا استعدادش را ندارم...!
وگرنه شعر یکی از بچه ها ک دوتا نوشته بود مناسب تره
نمیدانم چرا تحمل جمعیت را ندارم...تحمل زندگی فامیلی را ندارم...من آنقدر به تنهایی خود عادت کرده ام که در هر حالت دیگری خودم را بلافاصله تحت فشار و مظلوم حس میکنم..تا دور هستم دلم میخواهد نزدیک باشم و نزدیک که میشوم میبینم که اصلا استعدادش را ندارم...!