وضع مالی امون خوب نیست و نبود
پدرمم بچه بودم فوت شد ، مادرمم بخاطر فرهنگ غالب اینجا و محیط کوچیک ، عملا خیلی از کارها رو نمیتونست انجام بده چون مرد نبود ( اگه تو محیط با فرهنگ تری بودیم خیلی بهتر بود)
حالا اقوام هم چون منفعتشون در گرو ما نیست رفت و آمدی ندارن با ما (معمولا جایی مشغولند که سرمایه گذاری کنند)
داداشمم از نظر روحی بهم ریخته ، هم برا خودش نگرانم هم چون کنار هم هستیم و با هم زندگی میکنیم روی همدیگر تاثیر میزاریم
مادرم دیگه حوصله نداره .
و من همیشه خواستم بهتر باشه همه چی اما محیط و آدمای دور و بر ناخودآگاه آدمو محدود میکنن و رو آدم تاثیر میزارن، الان که با تجربه و عقل بیشتری نگا میکنم ، خانم ها کارهایی خیلی کمتری میتونن انجام بدن ، مگر اینکه متاهل باشن (من قبلا عاقلانه نگا نمیکردم)حالا دلم میخاد ازدواج کنم باهم کار راه بندازیم ، تو فکر فست بودی ام ، چیز دیگه آیی به دهنتون میرسه ؟!
اعتماد به نفسم اومده پایین ، ی سر رفتم هیئت دیدم مردم پیداشون نیست ، من از هیچکدوم خبر ندارم که کجان ، آدم حس میکنه همراه بقیه نیست
حالم خوش نیست ، پول لعنتی و موقعیت خیلی رو کیفیت زندگی آدم اثر میزاره
البته دارم درسمم میخونم اما خیلی تنبلی میکنم با اینکه بچه درس بودم ، تصور درستی ندارم انگار ، ازبس آدم تا امید دیدم و دورم انرژی منفی بوده
کسی تو همچین شرایطی بوده ؟؟!