خونه بابام اینا تو روستایی بعد یادمه اون موقع پونزده شونزده سالم بود بابام اینا مغازه دارن روستای بغلی عروسی بود نصف شب چندتا اومدن گفتن بیا در مغازه رو باز کن مامانم رفت منم برا اینکه مامانم تنها نباشه رفتم باهاش همینجوری که میرفتم وسط راه یه صدای گریه خیلی وحشتناکی شنیدم بچها مثل صدای گریه آدمیزاد نبود همون لحظه به مامانم گفتم مامان صدای گریه میاد مامانم گفت نه هیچی نیست من چیزی نمی شنوم ولی من کامل اون صدا رو میشنیدم خیل وحشتناک بود