روز سوم جدایی
پذیرفتم کاملا پذیرفتم که دیگه تا آخر عمر اون را نخواهم داشت اما چرا وقتی صبح از خواب بیدار میشوم اولین چیزی که به یاد میآورم این ماجراست؟ چرا آنقدر غمگین و تهی ام؟ فکر میکنم طبیعی باشد ... دیروز حسابی برایش سوگواری کردم جلوی آینه نیم ساعت گریه و هق هق کردم اشک ریختم و با او حرف زدم با خدا حرف زدم و شب دیگر کاملا خالی و راحت شده بودم الان هم دیگر بی تابی نمیکنم فقط غمگین و افسرده ام یکی در صفحه قبلی میگفت به روانشناس احتیاج دارم فکر میکنم درست میگفت
راستی کسی روان شناس فوق العاده در این زمینه میشناسد؟
قرص فلوکستین هم باید چیز خوبی باشد
راستی نکند بعد از طی همه این مکافات ها وقتی زجرش را کشیدم و تمام شد و خوب شدم باز با یک پیام سلام همه چیز را خراب کند دوباره نه نترسید من که برنمیگردم اما روح و روانم دوباره بهم میریزد بلاکش هم کنم خوره روانی میگیرم