من تو بچگی خیلی لوس بزرگ شدم این تا زمانی که ۷سالم بود اینجوری بود تا اینکه بزرگتر شدم انگار از چشمشون افتادم
اصلا رفتار درستی باهام نداشتن
بابام همیشه توهین لفظی میکرد و اجازه تفریح به من نمیداد
اجازه نداشتم خواسته ای داشته باشم
دوست نداشت اصلا کنارش باشم
از بازی کردنام متنفر بود
از صحبت کردنم متنفر بود
از اینکه تو خونه بودم معذب بود
کنم زیاد تو خونه نمیومدم تو اتاقم میموندم
همیشه تنها بزرگ شدم با گریه بزرگ شدم
وقتی کوچک بودم برام عروسک میخرید همه حسرتشو میخوردن ولی وقتی بزرگ شدم ۱۰ سالم شد حتی بهم میگفت کاش زودتر بری از خونه
بهم محبت نمیکرد توجهی نمیکرد منم سعی میکردم کمتر به چشمش بیام مامان خانه دار بود چاره ای جز همراهی بابام نداشت
بادمه ساعت ها گریه میکردم مامان آخرش تو حموم خونه قفلم میکرد
منو تنهایی میفرستادن بیرون و نفس راحتی میکشیدن یه چند ساعتی از دستم
الان بزرگ شدم ۲۵سالمه تا فهمیدن دارم میوفتم تو دم و دود همه جی عوض شد یه سالی میشه که رفتارشون بهتر شده اما میگن چرا اصلا احترام نمیزاری؟
من اصلا نمیتونم خانواده رو دوست داشته باشم تنم زخمه روحم هنوز زخمه با خاطرشون سیگار رو ترک کردم و با دوستام قطع رابطه کردم اما دیگه بیشتر از این نمیتونم