سلام خانوم گلیا..من یک سال خواننده خاموش بودم و تازه عضو شدم...امروز میخام داستان زندگی خاله ام رو بنویسم و پیشاپیش عذر میخام اگه قلم خوبی ندارم
خاله ی من متولد سال ۶۲ هست و در یک خانواده پر جمعیت بدنیا اومد..وقتی سه سالش پدرش یعنی پدر بزرگ من فوت میکنن و خاله ام تو اون سن کم یتیم میشه...ازونجایی که پدربزرگم هیچ حقوقی نداشته و درواقع کارش کشاورزی بوده زندگی مادربزرگم به سختی میگذره... دایی بزرگم خرج خانواده رو میده و بچه ها با هر سختی و مشقتی که هست بزرگ میشن...حتی خاله ام تعریف میکنه که وقتی نوجوان بوده و دبیرستان میرفته کلا یک جفت کفش داشتن که با اونیکی خاله ام که چندسال تفاوت سنی دارن شریکی میپوشیدن..مثلا صبحها خاله بزرگم اون کفشو میپوشیده و این خاله ی داستان ما منتظر میمونده تا خاله بزرگم از مدرسه بیاد و کفش رو جابجا کنن... خلاصه روزها با هرسختی بود میگذشت تا اینکه خاله ام میبینه یک پسر خیلی خوشتیپ و قدبلند به نام آزاد هرروز از دم مدرسه تا دم درخونه مث بادیگاردا مواظب خاله ام هست و مث اینکه عاشقش شده😀خاله ی من هم ازاونجایی که محبت پدری ندیده بود خیلی زود دلباخته ی این پسر میشه تا اینکه یک روز این پسر جرات میکنه و جلو میاد تا با خاله ام سر حرف رو باز کنه و بهش بگه دوستش داره..کمی نزدیک میاد و یک گردنبند نقره به خاله ام میده و میگه من مال این شهر نیستم و اینجا کار میکنم و ازوقتی شمارو دیدم عاشقتون شدم..این دو یک مدت باهم دوست هستن تا اینکه یک روز دایی من که از سرکار میاد این دو رو میبینه و ازونجایی که بسیار تعصبی هست میره جلو و پسر رو حسابی کتک کاری میکنه و آزاد میگه که من قصد مزاحمت ندارم و قصدم خیره و ازین حرفا اما به زور همسایه ها این پسر رو از زیر دست داییم در میارن و وقتی داییم میره داخل خونه به حساب خاله ام هم میرسه و میگه تو دیگه حق نداری پاتو از خونه بیرون بزاری و مدرسه بی مدرسه...