2733
2734
عنوان

داستان غم انگیز زندگی خاله ام

6849 بازدید | 97 پست

سلام خانوم گلیا..من یک سال خواننده خاموش بودم و تازه عضو شدم...امروز میخام داستان زندگی خاله ام رو بنویسم و پیشاپیش عذر میخام اگه قلم خوبی ندارم

خاله ی من متولد سال ۶۲ هست و در یک خانواده پر جمعیت بدنیا اومد..وقتی سه سالش پدرش یعنی پدر بزرگ من فوت میکنن و خاله ام تو اون سن کم یتیم میشه...ازونجایی که پدربزرگم هیچ حقوقی نداشته و درواقع کارش کشاورزی بوده زندگی مادربزرگم به سختی میگذره... دایی بزرگم خرج خانواده رو میده و بچه ها با هر سختی و مشقتی که هست بزرگ میشن...حتی خاله ام تعریف میکنه که وقتی نوجوان بوده و دبیرستان میرفته کلا یک جفت کفش داشتن که با اونیکی خاله ام که چندسال تفاوت سنی دارن شریکی میپوشیدن..مثلا صبحها خاله بزرگم اون کفشو میپوشیده و این خاله ی داستان ما منتظر میمونده تا خاله بزرگم از مدرسه بیاد و کفش رو جابجا کنن... خلاصه روزها با هرسختی بود میگذشت تا اینکه خاله ام میبینه یک پسر خیلی خوشتیپ و قدبلند به نام آزاد هرروز از دم مدرسه تا دم درخونه مث بادیگاردا مواظب خاله ام هست و مث اینکه عاشقش شده😀خاله ی من هم ازاونجایی که محبت پدری ندیده بود خیلی زود دلباخته ی این پسر میشه تا اینکه یک روز این پسر جرات میکنه و جلو میاد تا با خاله ام سر حرف رو باز کنه و بهش بگه دوستش داره..کمی نزدیک میاد و یک گردنبند نقره  به خاله ام میده و میگه من مال این شهر نیستم و اینجا کار میکنم و ازوقتی شمارو دیدم عاشقتون شدم..این دو یک مدت باهم دوست هستن تا اینکه یک روز دایی من که از سرکار میاد این دو رو میبینه و ازونجایی که بسیار تعصبی هست میره جلو و پسر رو حسابی کتک کاری میکنه و آزاد میگه که من قصد مزاحمت ندارم و قصدم خیره و ازین حرفا اما به زور همسایه ها این پسر رو از زیر دست داییم در میارن و وقتی داییم میره داخل خونه به حساب خاله ام هم میرسه و میگه تو دیگه حق نداری پاتو از خونه بیرون بزاری و مدرسه بی مدرسه...

ببین منم به همین مشکل خورده بودم.😢خانمای اینجا بهم دکترساینا رو معرفی کردن و منم از یکی از دکتراش ویزیت آنلاین گرفتم از خونه. و خیلی راضی بودم و مسالمم حل شد😍 بیا اینم لینکش ایشالا که مشکل توهم حل بشه😘

2731

قبلا تایپ کردی یا میخوای الان تایپ کنی؟

خدا جونم هرموقع خودت صلاح دونستی ی نی نی سالم و صالح و عاقل و خوشگل و همراه با رزق و روزی فراوان ب من و همسرم عطا کن💞👪،ای مهربانترین مهربانا و ای بخشنده ترین بخشنده ها😍، فقط کافیه خودت اراده کنی، دل من و همسرمو شاد کن، دوست دارم خدا جونم😙❤❤ 
2738

خبببببببببببببب😂😂

من و شوهرم خیلی بچه دوست داریم اما بخاطر شرایط کار شوهرم میترسم بیارم😥                                        خدایا میشه یهویی حامله شم اونم دوقلو تمام سختیاشو به جون میخرم اخه عاشق دوقلوام               میشه واسه براورده شدن حاجتم یه صلوات مهمونم کنی... ممنونتم عزیز دلم ❤❤❤

روز های سخت و تنهایی به همین منوال میگذرند و چون اون زمان تلفن همراه نبوده این آقا آزاد چندروز یکبار نامه مینوشته و یواشکی به دختر همسایه میداده تا به دست خاله ام برسه... تا اینکه تو یکی از نامه ها میگه که دیگه طاقتم طاق شده و با مادرم میایم خاستگاریت..مادر بزرگ من یک زن پیر و مهربون هست و وقتی مهمون سرزده به عنوان خاستگار وارد خونش میشن اونا رو راه میده و منتظر میشینه تا دایی ام برسه چون به اصطلاح اون مرد خونه بوده...آزاد هم پیش خودش میگه که من اومدم خاستگاری و به حرمت مادرم هم که شده دعوا راه نمیندازه اما وقتی داییم سر میرسه ازونجایی که بسیار تعصبی و بی منطق هست میگه ما دختر به شما نمیدیم و شیرینی که آوردید رو با خودتون بردارید و ببرید و خلاصه اینکه اینارو از خونه بیرون میکنه😔.خاله ی من هم که خیلی دلش شکسته بود چیزی نمیگه و خودشو تو اتاق حبس میکنه اما همچنان با آزاد از طریق نامه درارتباط بوده تا اینکه آزاد میگه برای یه مدت میخام برم شهر خودمون و میره...

2706
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2687
پربازدیدترین تاپیک های امروز