عین زندگی زن عموی منه
یعنی ثانیه ب ثانیه اش
حتی فکر میکنم میتونه خودشم باشه!
ازدواج دوم عمومه
مادربزرگ و مادرم رفتن خواستگاری ب دختره گفته بودن بچه ها پیش مادرشون میمونه یا میاد پیش مادربزرگم
عموم فقط خرجی میده
بعد ازدواج همه کشیدن کنار زن عموم بدبخت شد
میره مسافرت یا خونه مادرش بچه رو میبره ی دردسره نمیبره ی درد سر
یه دکوری کوچیک برا خونه اش بگیره مادربزرگم حرف درمیاره
الکی پادردش بهونه میکنه بچه رو میفرسته برا اذیت
خیلی دلم برا زن عموم بچه اش میسوزه
طفلی ی دختر ۸ساله داره هر چی براش میخره حرف میشه از ترس قوم ظالم پدرم نمیتونه ب بچه اش محبت کنه
بخدا خونواده پدرم طبقه اول جهنم جاشون رزرو شده خدا لعنتشون کنه
اون بچه طلاق جوری زبل و زرگ و باسیاسته
طفلی اینکه زبون ندار ساکت از بس دعوا پدرومادر دیده افسردست
بااینکه زن عموم حفظ ظاهر میکنه ولی بهم میگه درونش چه خبره