این یه سری خاطرات از زندگیمه ✨🌱
که به صورت داستان هستش
------------------------------------------
من هیچ وقت زندگی راحتی نداشتم
داخل هر مرحله از زندگیم یه چیزی پیش اومده
زندگیم رو بخوام تشبیه کنم مثل تخمه خوردنه
که گاهی یه تخمه تلخ بین اون همه تخمه خوشمزست
من با کلی سختی تونستم ازدواج کنم
پسر همسایه مون همیشه و همه جا دنبالم بود و من فکر میکردم از بیکاریه که میاد دنبالم ولی نه...
حتی محله مونم که عوض کردیم میدیدمش
ولی من نمیخواستم با اون دراز زاقارت ازدواج کنم
چون نه پول داشت و نه قیافه
دلم میخواست با یه مردی ازدواج کنم که پولدار باشه و بتونم این چندین سال زندگیم که زجر کشیدم از بی پولی رو جبران کنم و قیافه خوبی داشته باشه که از بیرون رفتن باهاش خجالت نکشم
ولی کو همچین مردی؟
برای همین کلا قید ازدواج رو زدم و سرم رو با درس خوندن گرمکردم تا اینکه دانشگاه تهران قبول شدم و داخل کل محله قدیمی مون همه واسم خوشحال بودن
و تقریباً همون زمان ها بود که اون پسر همسایه مونم رفت سربازی . دیگه ندیدمش
اما میدونین من چقدر شانس دارم؟
اینقدر که پادگانش کجا بود؟!
نزدیک دانشگاه من😐
اینهمه پادگان ، این همه شهر
این همه پادگان داخل تهران چرا اونجا اخه؟!
-----------------------------------------------
بچه ها داستان یکمی طولانیه و هرشب براتون یکمیش رو میذارم
اگه دوست داشتید یه نقطه ای چیزی کامنت کنین که فردا شب گذاشتم لایک تون کنم ببنید🌱✨