ولی من حاظرم بمیرم ولی بک ثانیه از بچگیم رو دوباره تجربه نکنم
حتی یه خاطره خوب هم به یاد ندارم
فقط یادمه بابام معتاد بود مامانم خیانتکار و صبح تا شب جلو منو داداشم دعوا میکردن دم به دیقه پلیس دم درمون بود همش استرس بعدشم طلاق گرفتن پیش مادر پدرم زندگی میکردیم عین خدمتکار باهامون رفتار میکردن