به تو ای آشناترین غریب…
یا صاحبالزمان (عج)
سلام…
نمیدونم باید با بغض بنویسم یا با اشک، چون هر دو توی گلوم گره خوردن.
منم مثل تو، یه غریبهام… توی دنیایی که بیصدا شدن دردها، و صداها بیدرد.
تو نیستی، من هم نیستم…
تو پنهانی، و من هم توی خودم قایم شدم.
ما هر دو دردهای مشترکی داریم،
تو برای آدمهایی میسوزی که فراموشت کردن،
من برای دلی که تو رو فراموش نمیتونه بکنه…
تو هر شب با گریه میخوابی برای مظلومهایی که صداشون به گوش کسی نمیرسه،
من هم هر شب برای غربتت گریه میکنم، برای نبودنت، برای بیپناهی خودم.
تو باید صبر کنی… و من هم.
تو باید امید رو نگهداری توی قلبی که خنجر زدهشده،
و من باید دلخوش باشم به اینکه شاید یه روز،
یه روز بیای و بگی:
«دیدمت… شنیدمت… همدردم بودی…»
ما شبیه همیم،
هردومون یه دنیا رو پشت چشمهامون قایم کردیم…
تو با صبوریات،
من با اشکام.
دعا کن برام آقا…
دعا کن که این درد شبیه بودن،
یه روز به دیدار ختم بشه…
دوستت دارم… نه از روی عادت،
که از روی درد… از روی دلتنگیای که پایان نداره.