دفترم نزد تو، آن دل مغرور، هنوز
مینویسد غزلی از شب پُر نور، هنوز
باورت نیست، ولی پشت همین پردهٔ درد
دل من منتظر زمزمهای دور، هنوز
شانهام خسته، ولی یاد سرت هست به دوش
عطر گیسوی تو پیچیده به این حور، هنوز
رفتهای، خواب شدی، قصه شدی، شعر شدی
لیک میتابی و میسوزیام از دور، هنوز
گل زردی بدهم لحظهٔ دیدار و وصال
گر بیایی به سر وعده، چه دلشور، هنوز
هر که گفت از دگری پر شدهای، باور کرد
دل من عاشقِ آن لحظهٔ مشهور، هنوز
گفته بودی: «نروم تا تو نخواهی...» رفتی
ماندهام با غزلی بیتو و مأجور، هنوز
من که شاعر نشدم، شعر فقط چشم تو بود
بس که لبخند تو میریخت به این شور، هنوز