از وسطش میگم دیدم روپشت بومم لباس سیاه و کمربند مشکی پوشیدم از اینا که تکواندوکارا می پوشن بعد دیدم هوا طوفانی شده داره باد میاد لباسا هم پشت بوم هستن چون باد و خاک شدیدی بود ولشون کردم رفتم داخل راه پله ها
بعد هوا که اروم تر بود شب شده بود منم رو پشت بوم رفتم دوباره که دوباره بپرم و پرواز کنم مث قهرمانا
بعد یهو دیدم یکی اومد دنبالم که بگیرتم منم سریع پریدم که فرار کنم
یهو سر از خونه یک خانوم نابینا دراوردم که جدیدا نابینا شده اطرافیانشم تنهاش گذاشتن و دست پخت خوبی داره و منم دارم بهش کمک میکنم
تعبیرش چیه