همسایه واحد کناری زن شوهر دکتر هستند یک جوری هستند امروز آمدم بیرون دخترش به من سلام داد باباش سریع عصبانی شد به دخترش یک جوری نگاه کرد دخترش ترسید اصلا منو نگاه نکرد یا من گفتم چرا اینقدر برق ها قطع میشه بهم گفت احتمالا صلاح دونستن که قطع میکنن یا من هنوز حرفم تمام نشده میرن تو درو محکم میبنده هر هفته یکی یکی راه پله هارو میشوره
این هفته نوبت اینا بود منم رفتم بهشون گفتم زنه گفت نمیتونم نه وقت دارم نه حوصله یک کارگر میارم میگم بشور چرا اینجوری چرا با من بد هستند مگه من چکار کردم